خانم نمکی و آقای فلفلی!

بدون عنوان

امروز بعد یه دعوای کم باهم حرف زدیم...حس کردم خستست...آروم بود مثل همیشه نمیگفت سللللاااااممم...چند روز دیگه تولدشه و من دومین سالیه که کنارشم...منطقی کنارشم دیگه...حتی با ترس میگم دوست دارم...حتی میترسم که یه روز بگه خداحافظ واسه همیشه...اون خواست که برگرده...ولی نفهمید اگه برگرده هزار برابر بیشتر عاشقش میشم...اون خیلی خوبیا داشت...خیلی ...بچه هامون...آیندمون دیگه نیست...حالا دیگه عزیزم و گل سرخم واسه من شده بی معنی...نمیخوام فکر کنم شاید دوسم داره شاید منو میخواد شاید براش مهم هستم شاید ...انقد دوسش دارم که گاهی میگم خدایا من قبل اون بمیرم قبل اون...انقدر خوب و معصوم بود که رفت...روزای اول نفهمیدم ولی الان میفهمم...گذشتن اون روزا حالا من ی...
22 شهريور 1391

معجزه بود؟

سلام !اینجا خیلی گرد و خاک گرفته !مدتهاست که اینجا نیومدم!ولی امروز اومدم !کسی نمیدونه واقعا من از چی حرف میزنم آخه اینجا خیلی تغییر کرده خیلیا حتی نمیدونن من راجع به چی حرف میزنم!ولی خب به هرحال من و آقای فلفل دوباره با هم حرف میزنیم چیزی شبیه به یه معجزست!یادش بخیر روزی که کات کردیم این شعرو نوشتم!ووووولی یه فرق اساسی داره نوشتنم با اون موقع اونم اینه که دیگه از بچه و اینا خبری نیست دوستی ما کاملااااا معمولیه!فعلا همین دیگه   روزی ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است قفل افسانه است و قلب برای زندگی بس است روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین ...
14 بهمن 1390
1